... و من آن نيشابور خشكم كه براي زندگي به دستهاي سبز دعا دل بستهام. شايد كه دستهايش، پيچك عاشقي شود و از پنجرههاي دعا بالا رود و دست در دست آسمان، باران احساس را به دامن اين برهوت تكيده بپاشد.
فرشتههاي سلام، از دهانم جان ميگيرند و به سمت دستهايت جاري ميشوند. شكوفههاي تهيت، به ذكر نام بلندت، گل ميكنند در دهانم.
... و من ايستادهام.
ايستادهام در بلنداي خواستنها و رسيدنها، آنگاه كه چشمهايت، چتر مهرباني هر آهوي رميده است. از زلال جاري شمس، كاسه كاسه نور مينوشم و فاصلههاي نرسيدن را به پاي دل، در طرفه العيني زير پا ميگذارم.
در دهانم ياختههاي بهشتي، به او ميخوانندم. بايد كه پنجرهاي به حضور بگشايم!
«السلام عليك يا علي بن موسي الرضا»
... و «يثرب» تو را خنديد تا آمدنت را منارهها به مناجات بنشينند و كوهها و كرانهها، قامت كشند.
ميادين و مضامين، در خودشان نگنجند و سكوتي دلانگيز، آمدنت را فرياد زند. با شب بگوييد كه بام سرزمين ما را دامن بتكاند كه شمس دلها طلوع كرده است.
هلا سيل خروشان ملائكه! نازل شويد بر بهشت خاك و بالهايتان را به نسيم گلدستهها متبرك سازيد كه بر رواق منارهها طوافتان اجابت شود و هبوطتان به زمين، عروجي به عرش مقربين باشد.
مدينه در گرماگرم خويش قدم ميزند و از عطر گامهايش، بغل بغل گل مينا و سبد سبد گل مريم ميرويد. مدينه در خودش قدم ميزند و اين پروانهها عاشق هستند كه از جاي پاهايش برميخيزند.
مدينه «كل ميكشد» و توس «دف» ميزند.
مدينه ميخندد و توس غرق در نور است.
مدينه ميرقصد و شانههاي خاك گرفته توس، عطر ترنم باران ميگيرد.
... و همچنان، من آن نيشابور خشكم كه براي زندگي به دستهاي سبز رضا دل بستهام، شايد كه دستهايش...
اعظم سليماني تبار/ قم
نظرات شما عزیزان: